مونولوگ های یک مسافر بین راهی ...



بسم الله 

اگر می نشینید پای تلویزیون و کنترل بدست شبکه ها را یکی یکی عوض می کنید و مدام میزهای گرد ، مستطیل و چند گوشی را می بینید که چند نفر نشسته اند و دارند حرف میزنند بدانید و آگاه باشید که اوضاع مملکتتان جدا قابل بحث است !


بسم الله 

قابل پیشکشی نیست. نگاهش که می کنی می بینی قابل عرضه نیست ؛ مبتلا، تکه تکه، گرفتار . ولی همینطوری که پیر صاحب صدا با صدای محزونش زیارت عاشورا می خواند دوست داری دلت را ببری بدهی به خودشان و بگویی برای شما ، تمام و کمال برای شما و از سنگینی اش و دربدری به دوش کشیدنش خلاص شوی . 

قلب عضو سنگینی است ، باید بدهی برود تا سبک شوی .


بسم الله

سرگشته چیزی هستیم و نمی دانیمش، معنایی گم شده شاید در پس هر چیزی، معنایی که تحیر مختصات های درهم و برهم دنیایمان را به یقین راهگشا باشد. عطش چیزی را داریم که طعمش را نمی دانیم ولی تشنه اش هستیم. 

.

و خداوند بلند مرتبه اراده کرده بود و برای دوستی از دوستانش پرده از رخ برکشیده بود ؛

وَکَذَٰلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَلِیَکُونَ مِنَ الْمُوقِنِینَ (75| انعام )

و این چنین بقیه ی عالم را خبر رسانده بود که یا اهل العالم ملکوت من هست و دیدنی هم هست، کجائید ؟!


* بیدل


بسم الله 

دسته کلیدم یک علی بن ابی طالب سبز بود که از آن فروشگاه خروجی بین الحرمین روبروی حرم حضرت عباس علیه السلام خریده بودم . دسته کلیدهایی با نامه ائمه معصومین، چهار تا خریدم و خودم یا علی اش را برداشتم .

بعدها از دستفروشی کنار خیابان یک فرشته مانند طلایی خریدم که روی بال هایش شیشه هایی شبیه یاقوت سرخ بود ، با حالتی شبیه رقاص های باله ایستاده بود و تمام بدنش انگار با الماس پوشیده شده بود ، وصلش کردم به یا علی ! 

تناقض عجیبی بود . دلم نمی آمد هیچ کدامشان را کنار بگذارم ، فرشته بیشتر از آنکه آسمانی باشد بشدت پر زرق و برق و زمینی بود، فریبنده و مکار. تضاد دنیا و آخرت توی دستانم بود ، تناقض از نوع سنگینش !

فرشته بعدها کله اش کنده شد و ماه هاست توی کیفم است تا بدهم درستش کنند، یا علی روی کلید خانه  پدری ماند و من الان خانه دیگری در شهر دیگری دارم ،  دسته کلید ندارم ولی تناقض همچنان باقی است ! 


بسم الله 

شکل هستی ، ساحتش شبیه یک دایره است . اصلش عرفا می گویند دایره الوجود ؛ توحید و معاد ، قوس نزول و صعود . می شود یک دایره . 

شکل این دایره در عالم مادی خیلی پیداست . یعنی وضعیت زمین در منظومه شمسی و کهکشان و کل عالم هم شبیه دایره است . 

حالا وقتی به دایره نگاه می کنیم چه می بینیم . یک مرکز و محیطش که گرد مرکز را گرفته . مثل طواف می ماند دیگر ، نه ؟ 

حالا به کل هستی نگاه کنید که ببینید چطور در یک طواف دائم است . از طواف گرد کعبه بگیر تا زمین دور خورشید و منظومه شمسی گرد مرکزش و کهکشان و .

همان عرفا می گویند محرک اصلی دایره الوجود عشق است . یعنی عشق خداست . چه اینکه خدا کمال و زیبایی مطلق است و در وهله اول عاشق خودش . یعنی در مرتبه اول عشق و عاشق و معشوق همان خداست و وقتی تو کسی را دوست داری تمام متعلقات و آثارش را هم دوست داری دیگر . و ما متعلق عشق خدائیم چون آفریده خدائیم . پس ما اینطوری وارد دایره عشق می شویم . 

انگار کن یک گوشه ی این دایره ی هستی ایستاده ام ، گردنم را کج کرده ام و دارم به تو نگاه می کنم . به عاشقانه ترین صحنه ی عالم خلقت که بدست تو رقم خورده است. عشقی خونی، بی سر ، پاره پاره ، اربا اربا ، بر سر نیزه ها ، اسیر .

چقدر می شود گرد تو طواف کرد یا اباعبدالله ؟ همینطور متحیر ، کوچک ، لرزان . چقدر می شود در صحنه ی تو مات شد ؟ 

چقدر می شود در ما رایت الا جمیلا » خواهرت زینب سلام الله علیها به معرفت رسید ؟ 

چقدر می شود دور تو چرخید ؟

 


بسم الله 

صدایش می آمد و خودش نبود، شصت هفتاد ساله میزد صدایش؛ پیر، ناهماهنگ، خش دار. انگار تارهای صوتی اش چین خورده بودند و لای چین ها دود اگزوز اتوبوس های فکسنی جمع شده بود  و اصوات هنگام عبور لابلای آنها گیر می کردند . یک همچین صدای ناجوری داشت . همینطوری که داشت حرف میزد از جلوی اتاقمان رد شد . سی سالش هم نبود . شوکه شدم و فکر کردم : صدایش زودتر از خودش پیر شده و ناگهان دلم گرفت . 

کدام بخش وجودم زودتر از خودم پیر شده بود ؟ 

همیشه بخش هایی از وجودمان  هستند که زودتر از سن واقعی شان پیر می شوند . 

 چشم هایی که گوشه کنارشان چین می خورد، تار موهایی که در جوانی سفید می شوند، صورتی که رنگ می بازد و چروک می شود و البته، قلب هایی که اشتیاق و نشاطشان سرد و فسرده می شود، خاموش می شوند و گاهی می میرند . قلب تنها عضوی است که نه تنها می تواند زودتر پیر شود بلکه حتی بمیرد و همچنان بتپد . بستگی دارد کجای زندگی گیر کرده باشیم و فرو رفته باشیم و آنقدر مانده باشیم که پیری بسراغمان بیاید و روی چشم ها و موها و پوستمان نشسته باشد . انگار زمان روی ساحتی از وجودمان مکث کرده باشد و آرام تر گذشته باشد . تو انگار کن دندانه های زمان بر جراحت زخم ها کندتر می راند. 

صدایش زودتر از خودش پیر شده بود . شاید نامی را زیاد بر زبان آورده بود .

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

شرکت پودر تخم مرغ معجزه حامی گروه آموزشی توسعه شایستگی های حرفه ای معلمان استان بوشهر آونگ گرافیک کسوت سکوت بهانه هایی برای زندگی شوق زیارت - امامزاده های ایران و‌ جهان مجله خبری حسابداری و حسابرسی ویرا پارسیان